نویسنده : ابوالفضل ساکیان - پایه نهم
_________________________________________________
روی عرشه ی لنج دراز کشیده و در فکر مراسم عروسی خواهرم فرو رفته بودم.
آفتاب سوزان بدون اجازه روی صورتم راه می رفت.
به صدای دلنشین جاشوی لنج گوش می دادم که داشت تور ماهیگیری را جمع می-کرد:
«یا الله یا خدا، بده قوت به ما».
ناگهان صدایی مرا از اعماق افکارم بیرون آورد:
«کاکا کاکا، زود بیا».
صدای برادرم بود. با عجله خودم را روی اسکله رساندم.
ترک موتورش سوار شدم و به سمت شهر راهی شدیم.
در شهر غوغایی به پا بود.گرد و غبار همه جا را گرفته بود. صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین های آتشنشان، گوش را آزار می داد.
همه و همه در حال کمک بودند.
آتشنشان ها با ابزار و مردم با دست هایی خالی.
صدای بعضیها به گوش می آمد که می گفتند:
«هیچکس زنده نمانده».
نزدیک غروب بود. برای آوردن بیل و کلنگ به خانه رفتم.
خیلی تشنه بودم.
وارد ساختمان شدم تا کمی آب بخورم و خستگی درکنم.
جلوی آیینه ایستادم تا دستی به سر و صورتم بکشم.
ناگهان دیدم که گوشه ی آیینه کاغذی با دست خط خواهرم چسبیده شده بود.
روی آن نوشته بود:
«من و سعید برای سفارش لباس و دسته گل به متروپل می رویم».
زانوهایم سست شد و دنیا روی سرم آوار!