در حال بارگذاری

داستان کوتاه - احلی من عسل

نویسنده : مهدی قمشی بزرگ

______________________________________________

ظهر یکی از روز های مرداد ماه بود.

آفتاب از سال های قبل وحشی‌تر شده بود و باد سوزناکی در شهر به راه بود.

راه زیادی را پیاده آماده بودم.

تشنگی‌ام هر لحظه کشنده‌تر می‌شد.

دو خیابان جلوتر به خانه رسیدم.

در را باز کردم.

چمدان را کنار پاگرد رها کردم و کفش هایم را جفت شده در جاکفشی گذاشتم.

پله ها را سلانه سلانه طی کردم.

حال خوشی نداشتم.

برادرم ایمان جلوی تلویزیون با حالتی عجیب لم داده بود.

چنان به تلویزیون خیره بود که متوجه آمدنم نشد.

انگار عزاداری عاشورا می‌دید.

سلام کردم.

جا خورد. از جا پرید و با تعجب جواب سلامم را داد.

ساعتی بعد، مشغول ناهار بودیم.

حدود ده سالی بود که او را ندیده بودم. آخر وقتی هم نداشتم.

مشغله های درسی و کاری هیچ زمانی برایم نذاشتند.

هر روز و هر روز روند برنامه‌ام به روند تکراری روزمرگی بسنده شده بود.

باید درآمد زیادی بدست می‌آوردم.

آخر هر ماه بایستی 30 تومن بدهی می‌دادم. بدهی یک باخت بزرگ... .

تو این ده سال به خیلی چیزا رسیدم اما بعد از فوت پدرم تو اردیبهشت احساس پوچی شدیدی گلوم را گرفت.

خرداد شرکت ورشکست شد و منم که بدهیم رو صاف کرده بودم استعفاء دادم.

از اون حس لعنتی خسته شده بودم. به شهرستان اومدم. نمی‌دونستم چرا اما فقط میخواستم از اون محیط دور بشم.

شاید دنبال حسی که قدیما داشتم می‌گشتم.

موقع ناهار همه‌چیز رو به ایمان گفتم.

ناهار که تمام شد حدودای ساعت هفت عصر به دعوت ایمان برای نماز و مراسم عاشورا به مسجد رفتیم.

حقیقتا به سختی قبول کردم. در این سال‌ها از این مسائل خیلی فاصله گرفته بودم.

ایمان گفت ‌بچه‌ها هنوز مثل قدیم هرسال برای مراسم تاسوعا عاشورا تو مسجد جمع میشوند.

دوست نداشتم از این ده‌ساله چیزی به آنها بگویم،شاید از خجالت بود،شاید هم از ترس... .

مسجد حال و هوای عجیبی داشت.

شاید سال‌ها بود که همچین احساسی نداشتم، احساس آرامش، شاید هم احساس رهایی...نمی‌دانم.

در این ده ساله حتی یه بار هم نماز جماعت نخوانده بودم. فاصله بین من و او زیاد بود...احساسش می‌کردم و احساسش دردناک بود.

دائما اضطراب داشتم.

صدای اذان که در محله پیچید خیلی نگذشت که نماز هم آغاز شد. الله اکبر...

مثل غوطه ور شدن در اقیانوس بود،احساس عمیق بی پایانی احاطه‌ام کرد.

در اواخر نماز اشک هایم را به پهنای صورتم دیدم. انگار که معجزه باشد.آرام بودم،آرام تر از تمام عمرم.

آن شب،آن نماز،آن محیط و آن احساس وصف نشدنی هیچوقت فراموشم نشد.

من از آن شب به بعد خویش نبودم بلکه برای او و مثل او بودم و او برای من همه‌چیز بود.